تو ذاتی در صفات آدم نموده


از آن دم خویشتن این دم نموده

تو ذاتی در صفات آدم چرائی


که حق مطلقی ز آن دم خدائی

خدائی لیک بر صورت نمودار


خدائی این حجاب از پیش بردار

تو جانانی کنون در جان هویدا


بصورت آدمی مخفی تو اعلا

بلند و پست با هم یار بودند


ز ذات پاک اندر کار بودند

تو زیشان آمدی اینجا حقیقت


فتادستی در این عین طبیعت

توئی آدم از آن دم یاد آور


زمانی از خداوندی تو مگذر

تو نشناسی بهر معنی که گویم


از این بس بیخبر تا چند گویم

تو نشناسی بخود حق را یقین هان


نمود عشق را از واصلین دان

اگر واصل شوی هستی تو آدم


ببینی سر عشق حق دمادم

اگر آدم توئی ز آن دم دمی زن


کز آن دم این وجود تست روشن

اگر آدم توئی آندم ترا هست


نمود عشق در عالم ترا هست

بدان اینجا بقای جاودانیست


نمود عشق بی نام و نشانیست

ز بی نقشی نیابی سر جانان


بوقتی کز خودی گردی تو پنهان

تو پنهان باش تا پیدا نمائی


ز عین لایقین الا نمائی

تو پنهان باش اینجا در نظاره


که بینی جان جانت آشکاره

تو پنهان گرد و پنهان باش از خود


ببین خود را نه نیکی بین و نه بد

تو پنهان باش با حق بیشکی تو


نماید بود بودت در یکی تو

ز آدم نسلی و از تو عیانی


شود پیدای بر سری معانی

ز هستی آدم اینجاگه ندیدی


عیان آدم اینجاگه ندیدی

دم آدم دم تست این بدان هان


بجز جانان مبین تو سر برهان

ز آدم این دم است و آندم اینجاست


وجود نیستی بین آدم اینجاست

چوآدم هست دردم دم فنایست


فنا بنگر که آن دید بقایست

چوآدم این جهان از دور میدید


وجود خویشتن پرنور میدید

چونور قدس حق پیرامنش بود


مثال طوق اندر گردنش بود

چو طوق نور باشد عین رحمت


بود صد باره به از طوق لعنت

نمود عشق کل بود از نمودار


جهان جان بد اندر عین اسرار

همه دنیا وجود خویشتن دید


عیان یار اندر جان و تن دید

نظر میکرد جمله خویش میدید


عیان راز را از پیش میدید

چنان آدم بد اندر جزو و کل نور


که میپنداشت خود را مانده از دور

حجاب صورتش پیوسته در دل


بمانده پای شوقش اندر این گل

بمانده بود اندر نهایت


عیان گشته در او عین سعادت

نظر میکرد خود رادید در گل


نمیدانست چیزی مانده در دل

چو حق او را همی تعلیم جان داد


ز پیدائی ورا راز نهان داد

همه اسمای کل حق کرد تعلیم


مر او را چون چنان میدید تسلیم

چو آدم باز دانست آن همه راز


بخود میدید آنجا عزت و ناز

سوی دنیا نظر کرد و برون شد


مر او را جبرئیلش رهنمون شد

سوی جنت شد آنجا گاه نادان


در اینجا بد جمال جان جانان

چو آدم در سوی جنت رسیدش


نمود عین جنت باز دیدش

اگرچه دیده بد از پیش جنت


نمیدانست او از عین قربت

نمیدانست جنت بود دیده


ولی درصورتی بد عین دیده

نمیدید آن جمال بی نشانی


که صورت داشت اول در معانی

بدیده بد بهشت و جمله افلاک


ولیکن داشت ترکیب او در این خاک

چو طفلی گر ببیند بوستانی


در آنجاگه بود خوش دلستانی

جمال دلستان و بوستانش


نماید همچو نقشی درجهانش

همی بیند ولی چون گشت بالغ


بماند او زان همه اسرار فارغ

چو بالغ گردد او آن باز یابد


سوی آن باغ و آن بستان شتابد

بنشناسد جز آن جای و حوالی


بر نادان بود این سر محالی

برنادان مگو اسرار زنهار


که گوهر باشد اندر خاک پندار

تو جوهر سوی خاک ره مینداز


چو جوهر باشد اندر زینت و ناز

چو آدم یافت خود را در بهشت او


نمود خویش از خاطر بهشت او

چنان مستغرق سر ازل بود


که بودش در نمود آن بدل بود

جمال بی نشانی دید خود را


شده مستغرق سر ابد را

ز جنت هر که میگوید نشانی


در این معنی بباید کاردانی

در این معنی بسی گفتند اسرار


همه نقشی بود در عین پندار

در این معنی کسان بسیار گویند


همه از جنت و دیدار گویند

نه آنست آنچه بشنیدی ز گفتار


زهی نادان چو میدانی و اسرار

ترا این راز مشکل مینماید


که جسمت نقش آب و گل نماید

ز آب و گل نبینی جز بهانه


عیانی جوی اینجا جاودانه

بهشت نقد جو از نسیه بگذر


که هستی این زمان از خویش بر در

درون جنتی ای آدم جان


تو داری این زمان مر عالم جان

بهشت نقد و تو جویای اوئی


بنطق حق عیان گویای اوئی

درون جنتی شادان و فارغ


ز طفلی گشته اینجائی تو بالغ

بقول ناکسان راهت گم آمد


ترا اینجانهادت قلزم آمد

درون جنت و حوران سراسر


ببین تو ای کمر بسته تو بنگر

ایا مسکین سرگردان غمخوار


ز جنت فارغی و این چنین خوار

ندیدی آنچه اینجا دیدنی بود


که گوشت مر سخن بسیار بشنود

ندیدی آنچه میبایست بتحقیق


ترا دیدست بر وی گوی توفیق

چنین بهر خودی در خورد و در خواب


بهشت جاودان از خویش دریاب

بهشت نقد داری در جهنم


خوشی خوش میروی از جان و دمادم

سوی جنت دمی هرگز نرفتی


میان این جهنم خوش بخفتی

ز جنت فارغی اندر طبیعت


میان دوزخی تو در شریعت

عزازیلی و آدم را که زیده


بده او را نکردستی تو سجده

سجود آدم اینجاگه نکردی


از آن تو انده بسیار خوردی

سجود آدم اینجا در یقین کن


تو سر اولین و آخرین کن

بدان ای جان من تو از حقیقت


میامیز اندر اینجا با طبیعت

طبیعت دوزخیست بسیار سوزان


بسی اینجا ببین تو دلفروزان

یقین چون طاعت و جایت بهشتست


ولی لعنت همه از خود بهشتست

سوی جنت شتابان شو دمادم


سجود عشق کن اینجای آدم

تو آدم سجده کن تا جان نمائی


ز جانان کن سوی عین خدائی

تو آدم سجده کن هر دم بتحقیق


دریغا چون نمییابی تو توفیق

توئی تحقیق آدم این دم ازتست


دم جانت حقیقت آن در تست

ز آدم این زمان دوری گرفتی


از آن پیوسته معذوری گرفتی

از آدم باز دان اسرار جنات


که حق گفتست اندر عین آیات

بهر شرحی که میگویم کلام است


ترا بینی در این معنی تمامست

چرا در راه جان بی ننگ ونامی


توئی پخته مکن اینجای خامی

تو پخته باش و فارغ از همه باش


حقیقت هم شبان و هم رمه باش

بجز دلدار اینجاگه مجو تو


بجز شرح و کلام او مگو تو

بجز دلدار چیزی منگر ای جان


اگر چیزیست بیشک جان جانان